داشتم کاج هامو از کوچیک به بزرگ مرتب میکردم
اما گوشم به حرفای مامان گرم بود:
- دِ آخه دختر این پسره هم تحصیلات داره هم کارش آبرومندانس، با اصالته، مرد زندگیه، ظاهرشم که خوبه، تو دیگه چی میخوای از یه آدم که بشه همسرت؟!
یکی از کاج ها رو از تو قفسه برداشتم و دقیق تر لمسش کردم
بدون اینکه برگردم گفتم:
«دیوونگی»
مامان که از حرفم چیزی نفهمیده بود نشست رو تخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
- دیوونگی... از کِی تاحالا دیوونگی شده معیار انتخاب همسر؟!
با بغضی که تو صدام شکسته بود گفتم:
- از همون وقتی که به خاطر طرز فکرم خیلیا بهم خندیدن،
از همون وقتی که عمو گفت رفتارت بچگونه ست،
از همون وقتی ک...
میدونی مامان،
یه جایی از زندگی هست که دیگه حالت با اتفاقای عادی خوب نمیشه،
حالت با یه سرویس طلا،
با یه لباس پرنسسی قشنگ،
با یه گلدون لوکس گرون قیمت خوب نمیشه!
یه جایی از زندگی به چیزای بیشتر از این نیاز داری،
به یه آدم که به این کاج ها نگه آت و آشغال،
به یه آدم که از نگات بفهمه الان دلت میخواد یه عالمه بادکنک داشته باشی،
دلت میخواد سرسره بازی کنی،
لباسای جینگول مینگول و گل گلی بپوشی...
یکی که نگه زشته،
نگه در شان ما نیست
ادامه پست...